(ویدئو) چگونه این مرد 438 روز در دریا با اتفاقات باورنکردنی زنده ماند؟!

انتشار 12 شهریور 1403

طوطیانیوز: یک سفر ماهیگیری تبدیل به آزمونی وحشتناک برای سالوادور الوارنگا شد و او را 438 روز تنها در مقابل دریا قرار داد.

(ویدئو) چگونه این مرد 438 روز در دریا با اتفاقات باورنکردنی زنده ماند؟!

به گزارش طوطیا نیوز، سالوادور37 ساله قایق بدون سقف و کابین دوست داشت. قایقش باریک، سریع و همراه یک موتور بود. این مرد که در مکزیک زندگی و ماهیگیری میکرد، در 18نوامبر سال 2012 تصمیم گرفت ساعت 10صبح به آب بزند و تا 4 کار کند. به او هشدار داده بودند که طوفانی در نزدیکی است ولی او توجهی نکرد و با دستیار 22ساله اش(کرودوبا) وارد اقیانوس شد.

ساعت 1 بود که طوفان حسابی به قایق حمله کرد و آن زمان بود که کوردوبا از سالوادور خواست که برگردند. سرعت پر شدن قایق از آب بیشتر از توان خالی کردن آن دو بود، پس آنها تور ماهیگیری را رها کردند و قایق را به سمت خانه هدایت کردند که 6ساعت فاصله داشت. سالوادور سپس با رییسش تماس گرفت و موقعیت را به او گزارش داد.با آمدن صبح، سالوادور توانست کوه های درامتداد افق را تشخیص دهد و راهی را که به ساحل میرفت. تنها 24کیلومتر با ساحل فاصله داشتند که موتور خاموش شد. هرکاری کردند موتور روشن نشد و موج ها قایق را به شدت تکان میداد. برای آخرین بار سالوادور در تلفن رادیوییش فریاد زد:" اگر میخواهید نجاتم بدهید همین حالا باید بیایید". ویلی، رییس سالوادور از آنطرف خط فریاد کشید: " داریم میاییم" و همان لحظه رادیو خاموش شد. موج ها قایق و سرنشینانش را دورتر و دورتر بردند.

5روز قبل از آرام شدن طوفان، سالوادور و کرودوبا، 450کیلومتر از ساحل دور شده بودند و تنها شانس نجات آنها دیده شدن توسط قایقی دیگر بود. ولی آنها دیده نمیشدند و قایق پایین و پایین تر میرفت. کرودوبا فکر میکرد به زودی میمیرند ولی سالوادور میگفت که گروه نجاتی آنها را پیدا خواهد کرد.

خورشید در روزها حسابی آنها را میسوزاند و شبها مجبور بودند به هم بچسبند شاید کمی از سرمای بدنشان کاسته شود. گرسنگی و تشنگی دیگر برایشان تحمل کردنی نبود. "انقدر گرسنه بودم که ناخن هایم را میخوردم" سالوادور اینرا میگوید.

بعد از چهار روز باران آمد و آنها لباسهایشان را پاره کردند و به عنوان کاسه برای آب استفاده کردند. بعد از بند آمدن باران، انها 5گالن آب شیرین در بطری های پلاستیکی ای که از اقیانوس پیدا کرده بودند، ذخیره کردند.این ذخیره برای حداقل یک هفته شان بس بود.

بعد از 11 روز و خوردن تنها ماهی استخوانی ای که با دست گرفته بودند، در شب صدایی شنیدند که صدای لاک پشت بود. آنها با ولع تمام لاک پشت را خوردند و از خونش برای رفع تشنگی شان استفاده کردند.

ازان به بعد الوارنگا دنبال شکار لاک پشت بود ولی کرودوبا از خون لاک پشت حالش بد بود و گوشت انرا کم میخورد. سالوادور برای اینکه او را راضی کند از این گوشت بخورد، گوشت ها را لایه لایه میبرید، داخل آب شور اقیانوس میبرد تا طعم بگیرند و در نور خورشید روی جعبه ی موتور برشته میکرد. برای خوردن از استخوان های ماهی و لاک لاک پشت استفاده میکردند.

بعد از چند ماه، دیگر سالوادور به زندگی روتینی دست پیدا کرده بود. قبل از 5صبح بیدار میشد و منتظر طلوع خورشید میماند. بعد به تور ودام هایی که انداخته بود نگاه میکرد که ببیند در شب ماهی ای صید کرده است یا نه. سپس منتظر بیدار شدن کرودوبا میماند و گوشت را تقسیم میکردند. بعد از آن تمام روز را منتظر مینشستند.

با اینکه آن دو مرد قبل از این سفر باهم غریبه بودند، در طول این روزها رابطه ی عمیقی بینشان شکل گرفت. باهم خیالپردازی میکردند و برای هم داستان میبافتند. کرودوبا از داخل یخدان قایق شعرهای زیبا میخواند. سالوادور میگوید:" گوش دادن به آوازهایش را خیلی دوست داشتم"

در عصری که حدس میزدند شب عید باشد، درحال آماده کردن شام عید بودند. حالا دیگر غذایشان علاوه بر لاک پشت و ماهی، پرندگانی هم بود که روی قایق مینشستند. ناگهان کرودوبا فریاد زد: معده ام! و آب و حباب از دهانش بیرون ریخت. آنها پرنده ای که کرودوبا کمی از آنرا خورده بود شکافتند و داخلش یک مار سمی پیدا کردند. کرودوبا حالش خوب شد ولی اثرات روحی آن باقی ماند. او فکر میکرد دوباره این اتفاق برایش میفتد. برای همین هرروز کم غذاتر شد.

در طول دو ماه بعد، کرودوبا بسیار لاغر شد. او ترجیح میداد داخل آب بمیرد تا از گرسنگی تلف شود.

"خداحافظ چانچا" کرودوبا اسم مستعار سالوادور را گفت و آماده شد داخل آب پر از کوسه بپرد. ولی سالوادور او را گرفت، داخل یخدان کرد و روی دریچه نشست. او نمیخواست به کرودوبا اجازه دهد که به فکر مردن باشد.

سالوادور او را آرام کرد:" ما باید بجنگیم. باید زنده بمانیم تا داستانمان را تعریف کنیم" ولی نا امیدی تمام وجود کرودوبا را گرفته بود. چند روز بعد او گفت" دارم میمیرم" . سالوادور با ترس بسیار سعی کرد مانع مرگ هم سفرش شود ولی لحظاتی بعد، کرودوبا مرده بود.

سالوادور برای دور کردن کرودوبا از آب، او را روی نیمکت قایق نشاند. او تا شش روز با مرده حرف میزد و سعی میکرد مرگ او را قبول نکند. بعد از شش روز تصمیم گرفت جنازه را به آب بیندازد. حالا دیگر او تنهای تنها در گستردگی اقیانوس گم شده بود.

بعد از مرگ کرودوبا، سالوادور سعی میکرد خودش را مشغول کند. با شکار و تصور کردن لحظه ی نجاتش.

او تصمیم گرفت شنا کردن را امتحان کند. برای اینکه از کوسه در امان باشد، ابتدا تعدادی پرنده را داخل آب می انداخت، اگر اتفاقی نمی افتاد خودش داخل آب میشد و شنا میکرد. وقتی ماهی های کوچک زیر قایقش کمی آشفته میشدند سریع به قایق برمیگشت. این شناهای کوتاه مدت و پراز استرس او را بسیار آرام میکرد.

بیشترین چیزی که سالوادور را سرپا نگه میداشت فکر کردن به دختر چهارده ساله اش فاتیما بود. او هیچوقت پدر خوبی نبود و سالها بود که دخترش را ندیده بود. ولی از خدا میخواست شانس دوباره ای برای بهتر کردن رابطه اش با فاتیما به او بدهد.

کشتی ای از دور دیده میشد. این کشتی به نزدیکی سالوادور رسید و او با تمام توان شروع به دست تکان دادن و فریاد زدن کرد. مردی از داخل کشتی برایش دست تکان داد. اورا دیده بودند!

ولی خبری از کمک نشد. مسافران کشتی برایش دست تکان میدادند و فکر میکردند او به یک سفر تفریحی یک روزه آمده است!آخرین شانس نجات سالوادور از بین رفته بود و او روحیه اش را باخت. حالا او هم مثل کرودوبا میلش را به غذا از دست داده بود.

در طول مدت 11ماه سفر او در دریا، سالوادور 8هزار کیلومتر را با سرعتی کمتر از 1کیلومتر بر ساعت، طی کرده بود. تنها لباسی که او را از خورشید حفظ میکرد، سویشرتی متعلق به کرودوبا بود.

حالا دیگر او فکر میکرد باید ماه ها پیش میمرد. فکر میکرد شاید خدا میخواهد از طریق او پیامی به کسانی بدهد که میخواهند خودکشی کنند. او میگوید: من میتوانم به کسی که به خودکشی فکر میکند بگویم چه چیزی از تنها ماندن در دریا وحشتناک تر است؟"

در 30 ژانویه 2014، نارگیلی داخل آب افتاد و باران دید سالوادور را محدود کرد. او ناگهان یک جزیره دید. میخواست به سمت جزیره شنا کند که از کوسه ها ترسید. حدود نصف روز طول کشید تا با قایق به جزیره برسد. وقتی به ده کیلومتری جزیره رسید داخل آب پرید و اجازه داد موجها او را با خود ببرند. او میگوید:"کمی ماسه در دستم گرفته بودم. انگار که گنجی قیمتی است"

او توسط یک زوج که به تنهایی در جزیره زندگی میکردند پیدا شد. آن جزیره از دورافتاده ترین نقاط زمین بود. نزدیکترین جا با فاصله ی 5هزار کیلومتری، فیلیپین بود!

بعد از یازده روز، حال الوارنگا درحدی خوب شده بود که بتواند به ال سالوادور، سفر کند. وقتی دخترش را دوباره دید، او را به سختی در آغوش گرفت و گفت:" میدانم من تو را بزرگ نکردم و تمام آن سالها از دست رفته است. ولی حالا اینجا هستم تا راهنمایی ات کنم. تا بهت یاد بدهم تا از اشتباه یاد بگیری."

الوارنگا، یکی از عظیم ترین سفرهای تاریخ دریا را پشت سر گذاشته است. او در آن واحد هم بدشانس و هم خوش شانس بوده است.

حالا او صحیح و سالم در خانه اش است.

دیدگاه ها
  ارسال به دوستان:
نظرات و دیدگاه های کاربران