طوطیا نیوز:ویدئو خیلی قدیمی که به تازگی در دنیا مجازی منتشر شده است.که روایتی از خاطرات آقای رفسنجانی در مورد زخمی شدنشان در ترور که سال ،در منزل شخصی خود بازگو میکنند را در ادامه مشاهده کنید.
به گزارش طوطیا نیوز، اکبر هاشمی رفسنجانی در تاریخ 3 شهریور 1313 در روستای نوق بهرمان شهرستان رفسنجان به دنیا آمد و در تاریخ 19 دی 1395 در شهر تهران درگذشت. هاشمی رفسنجانی روحانی، مفسر قرآن و سیاستمدار ایرانی بود که به عنوان یکی از پرنفوذترین شخصیتهای سیاسی جمهوری اسلامی شناخته میشد. او از 25 مرداد 1368 تا 12 مرداد 1376 چهارمین رئیسجمهور ایران بود. پیش از آن وی اولین رئیس مجلس شورای اسلامی از سال 1359 تا 1368 بود. در طول جنگ ایران و عراق رفسنجانی به عنوان نماینده امام خمینی (ره) در شورای عالی دفاع عملاً فرماندهی نیروهای مسلح را برعهده داشت. رفسنجانی از سال 1368 تا زمان مرگ، ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام را برعهده داشت. او در همه ادوار مجلس خبرگان رهبری نمایندگی استان تهران در آن را بر عهده داشت و از 1386 تا 1390، دومین رئیس این مجلس بود. رفسنجانی همچنین رئیس هیئت مؤسس و هیئت امنای دانشگاه آزاد اسلامی بود
خاطرات هاشمی رفسنجانی از روزهای آغازین انقلاب تا دوران مسئولیت او در مجلس و بعدتر ریاست جمهوری به کرات و تحت عناوین مختلف در قالب کتابهایی به چاپ رسیده اما انتشار خاطرات مکتوب، او را از ذکر خاطرات شفاهی منصرف نمیکند و بر همین اساس در سخنرانیها و مناسبتهای مختلف شاهد بیان خاطرهای ناگفته از هاشمی رفسنجانی هستیم.
اولین ترور نافرجام اکبر هاشمی رفسنجانی، واقعهای بود که در شب 4 خرداد 1358 روی داد و طی آن اکبر هاشمی رفسنجانی در داخل منزلش توسط عاملان گروه فرقان مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحیه کبد مجروح شد، در آن شب دو نفر به منزل هاشمی رفسنجانی مراجعه و اظهار میکنند که ما حامل پیام خصوصی برای آقای هاشمی رفسنجانی هستیم. محافظان به آنان اجازه ورود میدهند و پس از رفتارهای مشکوک آن افراد، هاشمی با آنان درگیر میشود.
عفت مرعشی، درباره آن شب چنین گفته است: "غروب بود و هوا تاریک شده بود. من در اتاق را باز کردم و صحنه درگیری آنان را دیدم. رفتم داخل. آن مرد چند بار بهصورت آقای هاشمی زده بود و صورت او سیاه شده بود. بعد نفر دوم منافقین با اسلحه وارد اتاق شد. اول فکر کردم که یکی از پاسدارها برای کمک آمده. اما دیدم نه، این آدم غریبه است. پریدم جلو. آقای هاشمی را پرت کردم روی زمین. یادم آمد که منافقین به سر آقای مطهری شلیک کرده بودند. خودم را انداختم روی آقای هاشمی و دستهایم را دور سر او گرفتم. فرد مهاجم نیز هیچ ابا نکرد. دستش را زیر دست من آورد و دو تا تیر پشت سر هم خالی کرد.
یک تیر هم زد به دیوار اتاق و از در رفت. احتمال داد که آقای هاشمی کشتهشده است. او که رفت، من بلند شدم. دیدم خون از شکم آقای هاشمی بیرون زده. چادری را که برای نماز برداشته بودم، دور بدن آقای هاشمی بستم. فاطمه شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن. گفتم: جیغ نزن، برو ماشین خبر کن. او رفت. خودم هم دویدم داخل کوچه و داد زدم: همسایهها یک ماشین... آقایی وارد خانه ما شد، گفت: ماشین آماده است. من اول وحشت داشتم. گفتم نکند این آقا از منافقین باشد. حالم خوب نبود، گفتم: شما منافق نیستید؟ گفت: نه، خانم من همسایه شما هستم. آقای هاشمی را بغل کردیم و گذاشتیم توی ماشین. مهدی هم پرید داخل ماشین. رفتیم بیمارستان شهدا. تا ما به بیمارستان برسیم، فاطمه از خانه با بیمارستان تماس گرفته و گفته بود که پدرم تیرخورده، بیمارستان را آماده کنید. در خیابان ما به یک چراغقرمز طولانی برخوردیم. من سرم را از ماشین بیرون آوردم و به پلیسی که سر چهارراه بود، گفتم: چراغ را سبز کن. آقای هاشمی در این ماشین است. تیرخورده. پلیس سریع چراغ را سبز کرد. رسیدیم دم بیمارستان. دیدیم که منتظرند."